آواآوا، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 16 روز سن داره

نازدونه خوشگل ما

جریان شیر خوردن دخملی

خوب همیشه دلم می خواست در مورد شیر خوردنت برات بنویسم که کلی جریانات داره به خصوص شیر خشکت اخیرا !!! اول بگم دختر دختر عمم که واسطه آشنایی مامان و بابا بود دخملش دیروز صبح به دنیا اومد و اسمش ادریناست یه دختر عین ماه من وقتی دیدم تا کلی وقت تو تو نظرم بودی اونم عین خودت صورت گرد گرد داره  و کلی دلم براش ضعف رفت خدا رو شکر مادر و دخمل هر دو خوبن  در مورد شیر خوردنت  خوب وقتی به دنیا اومدی عین تموم بچه ها خوب مک زدن و سینه گرفتن رو بلد نبودی و توی بیمارستان بعد از زایمان وقتی اوردنت تا بهت شیر بدم ملچ و مولوچ مک می زدی و من فکر می کردم لای ول چه شیری می خوری تو و چون از قبل اموزش شیر دهی داشتم و از قبل زایمان از سینم شیر م...
19 مهر 1391

بهترین هدیه تولد مامان

خوب باید بگم دخترم بهترین کادو رو داد و روز تولد مامانی گفت ماما انقدر غلیظ هم میگه که نگو اخه دخمل خوشگلم تو خیلی کلمه می گی ولی تا بهت می گفتم بگو مامان فکر می کردی بازیه و غش می کردی از خنده  مرسی به خاطر هدیه قشنگت  از دیروز هم می گی دایییییییی و تلفن بر می داری می گی الو (البته بدون ل) هههه امروز هم می گفتی مامایی  اخه به بابا می گی بابایی  قربون شیرین زبونیت برم که زود حرف افتاددی  البته یه چیزی هست تا یه کلمه یاد میگری یه کله می گیشون بعد انگار قبلیها رو یادت میره و فقط گاهی می گی  به مامان بزرگ که گفتم گفت طبیعیه   عکس  کیک دندونیت که گفتم این بود راستی  در مورد شیری...
12 مهر 1391

روزهای سخت

 عزیز دل مامان این چند روز رو همه رو می گم   سه شنبه رفتیم دیدن دوستای نی سایتیت که خیلی عالی بدو به نظرم از همه جوجه تر بودی از بس که شیر نمی خوری و منو داری دق می دی ولی خیلی خوش گذشت کلی عکس هم انداختیم  چهارشنبه خونه مامان جون واسه از کربلا اومدن عمو وزن عمو همه اومدن که تو خیلی از خودت هنر در کردی و حسابی دلبری و همه کارایی که بلد بودی انجام دادی به قول بابایی می گفت چشمت زدند اونجا چون از فرداش دیگه عنق نداشتی البته که ماله دندونت بود ولی خیلی بد بود  فرداشم دعوت شده بودیم خونه خاله مژگان به مناسبت قبولی مریم  که پزشکی اورده بود و خلاصه از اونجا دیگه نق نقت شروع شد که دیگه از صبح جمعه حالت بد بود کسل و غر...
8 مهر 1391

شروع خاطرات

من شیما ام مامان مسافر کوچولو می خوام خاطرات دوران بارداری و کودکی کوچولومو ثبت کنم تا هیچ وقت فراموش نکنم خاطراتشو  اینجا از خاطرات و کارهای خودم و همسری و نی نیون می نویسم اولین روز آخرین پری 2 یا 3 فروردین بوده که با این حساب من توی هفته 22 هستم 
21 شهريور 1391

اولین اسباب بازی

چندین بار بود وقتی اوضاع و احوالم خوب بود با احسان می رفتیم سراغ اسباب بازی فروشی ها و سیسمونی و تخت وکمدها ولی هیچی نمی خریدیم می گفتیم بزار معلوم بشه نی نی چیه بعد!!!! خلاصه دیشب خواب مسافر کوچیکمونو دیدم اومده بود دست دراز می کرد به سمت اسباب بازی ها و می گفت چی می خواد صورت خوشگلش عین همیشه بود ومن مثل همیشه نفهمیدم دختره یا پسر!!!! خلاصه صبح با مامانم رفتیم برای دردونه خرید وایییییییییییییییییییی بگم چیا خریدم یه بع بعی کوچیک که پستونک تو دهنشه (یعنی نینی ) دو تا بزرگتر که میشه من و بابایی یه هاپو ملوسی  یه دونه از این خرس گنده بلالی ها با نمک و یه دونه هم از این عروسکه هست تو عصر یخبندانه همش دنبال بلوط می ره ولی یه چیزی اینکه بعد که ...
21 شهريور 1391

<no title>

خوب اول از دیروز بگم بعداز امروز دیروز دوباره حالم رو به موت شد یعنی اون جوری که نفسم میره و حالم بد میشه تازه حس می کردم هر چی خوردم تو معدم عین سنگ و کلوخ شده نفسم بالا نمی یومد خلاصه تا ساعت 3 که احسان اومد حالم خیلی بد بود ولی بعد برام رانیتیدین خرید یکم حالم جا اومد رو پا شدم  عصر هم کلاس آموزش زایمان داشتم که خیلییییییییییییییییییی خوب بود تقریبا از 5 بود تا 8 کلی ورزش یاد گرفتیم و انجام دادیم و منم کتاب و سی دیشو برای تو خونه خریدم کلی هم سوال پرسیدم فکر کنم خودمو خفه کردم با این همه سوال  بعد هم با مامانی رفتیم برای حسین پازل خریدیم منم اومدم خونه افطار بود با احسان رفتیم پیتزا خورون  امروز صبح هم رفتیم کتابخونه مرکزی و دوتا کتاب ...
21 شهريور 1391

دخمل یا پسمل؟!!!!

خوب از روز جمعه بگم بیام جلو تا چیزی از قلم نیوفته  ظهر جمعه با همسری رفتیم مراسم سالگرد همنورد احسان دور بود تقریبا ولی تا رفتم کلی از دوستای قدیمی رو دیدم تا منو دیدند حس کردم چشماشون گرد شد تنها سوال این بود حامله اییییییییییی ؟؟؟؟؟؟؟ جواب پ ن پ ظهر زیاد خوردم دلم نفخ کرده این همه اومده جلو !!!ولی کلا خیلی خوب بود حس خوبی داشتم از دیدنشون بعد هم تک به تک گفتند پسر میاری یعنی این دهنم نیم متر بود نمی دونم اخه چرا همه می گند پسره البته خداییش فرقی نمی کنه ولی برام عجیبه خلاصه از خاله گروه پرسیدم رو چه اصلی همه بهم می گند پسره ؟ گفت اول اینکه خوشگل شدی( اوااااااااااااااا من از اولم خوشگل بودم ) بعد اینکه پف نداری  شکمتم کوچیکه حالا خودم همش...
21 شهريور 1391

سفرنامه

خوب برای گو گول مامان باید حسابی از این سفر بنویسم چون خیلی هول این سفر رو داشتم ولی خدا رو شکر خیلی خوب بود   صبح جمعه در حالی که همه بار وبندیل رو احسان جون برده بود تو ماشین راه افتادیم اونقدر وسیله برده بودیم که عقب ماشین هم پر بود خلاصه اینکه ما تو ماشین خودمون و مامان بزرگ و بابا بزرگ و زن عمو وعمو هم تو ماشین بابا بزرگ بودند بعد دوساعت هم واستادیم برای صبونه که من دیگه خسته شده بو دم حسابی قرار بود بعد صبونه دیگه از هم اگه جدا شدیم هم طورری نباشه چون من می خواستم بیشتر توقف داشته باشیم در ضمن قراربود من و احسان بریم خونه خاله جون کلید پیشمون بود وباید بعد هم تحویل سرایدار می دادیم ولی بقیه می رفتند محلی که مامان بزرگ از طرف بیمارستان...
21 شهريور 1391