آواآوا، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 30 روز سن داره

نازدونه خوشگل ما

خدا رو شکر خطر گذشت

امروز دقیقا 10 ماه و 18 روزته دخمل خوشگل من و هر ورز شیطنات بامزه و بانمک تر میشه البته خطرناککککککککککککککککککک  پریروز اتفاقی افتاد که خدا واقعا رحم کرد بهمون  . راستش چند روز تعطیلی این هفته صرف عوض کردن دکوراسیون کل خونه شذ چون اون طرف سلن دیگه واقعا سرد بود ما کوچ کردیم این ور و اتاق خوابم تغییراتی دادیم راستش تختت دم در بود چسبیده به تخت خودمون و سردت میشد و اینکه از تختت اویزون می شدی و فکر می کردیم شاید بیفتی خلاصه تخت رو گذاشتیم اخر اتاق که محصور باشه با دیوار و تخت خودمون ولی  تو اونقدر بلا شدی که امنیت و اینا تو خونه معنی نداره و نمیشه یک ثانیه تنهات گذاشت  جریان از این قرار بود که پریشب بی موقع خوابیدی حدود ...
18 آبان 1391

سرماخوردگیییییییییییییییییییییییی

امروز از خواب بیدار شدی اب دماغت عین شیلنگ باز بود و پشت سر هم عطسه این یعنی دوباره سرماخوردیییییییییییییییییییی خدا رحم کنه اخه دفعه قبل که سرماخوردی به طور خوابت به هم ریخت و الان یکماهه خوابت در به داغونه گاهی صبا ساعت 6 یا 7 بلند می شی یا شبا به مکافات می خوابی  و خواب روزتم که دیگه ز کل داغون قبلنا سه بار تو روز می خوابیدی درسته کم می خوابیدی و مدتها رو پام بودی تا بخوابی ولی لااقل می خوابیدی ولی الان یه بار اونم به سختی البته گاهی هم دوبار و الان دو شبه که ساعت 10 می خوابی و و پریشب ساعت 2 بیدار شدی با گریه و تا حدود 4 بیدار بودی و دیشب دیگه خیلی بد بود چون دقیقا 12 شب بلند شدی و از تختت اویزون و ما هر چی خودمونو به خواب زدیم فاید...
6 آبان 1391

ایستادن

خوب الان ساعت  یازده و نیمه و دخملییییییییی خواب البته اگه مثل دیشب بیدار نشه و یادش نیفته می خواد بازی کنه    اموروز پنج شنبه بود و احسان تو خونه خلاصه از صبح حسابی دخملی سر کیف بود که بابا تو خونست اصلا کلا خیلی دوست داره صبح که بلند میشه چشمش به جمال یکی دیگه غیر مامانی بیفته   چند روز پیشم که عمه صنم مهمونمون بود حسابی خوشحال بود و کلی ذوق می کرد خولاصه بگم که امروز بابا احسان داشت با طناب گره سنگ نوردی تمرین می کرد و تو اتاق خانم نشسته بودیم و آوا گلی هم از در و دیوار بالا می رفت و همچنین از سر و کول بابایی  که یه دفعه ساعت حدود 3 بود که اوا از باباش بلند شد ایستادو بعد دستشو ول کرد  من ایستاده ...
4 آبان 1391

دختر گاز گازی و خنجولی

مدتی حسابی شلوغ و پولوغ بودیم راستش آقا مظفر همسر عمه آذر فوت کردند و بسیار ناراحت بودیم و در این میون فقط آوا خوشحال بود که هر روز همه دور همند و بازی و دد به راهه  خوب باید بگم که دخملی داره کم کم همه رو مستفیض می کنه  ناخون های کوتاه ولی تیز  و چهار تا دندون عین سوزن وسیله خوبیه برای حسابی حساب همه رو برسه دخملیییییییییییییییییی   
2 آبان 1391

جریان شیر خوردن دخملی

خوب همیشه دلم می خواست در مورد شیر خوردنت برات بنویسم که کلی جریانات داره به خصوص شیر خشکت اخیرا !!! اول بگم دختر دختر عمم که واسطه آشنایی مامان و بابا بود دخملش دیروز صبح به دنیا اومد و اسمش ادریناست یه دختر عین ماه من وقتی دیدم تا کلی وقت تو تو نظرم بودی اونم عین خودت صورت گرد گرد داره  و کلی دلم براش ضعف رفت خدا رو شکر مادر و دخمل هر دو خوبن  در مورد شیر خوردنت  خوب وقتی به دنیا اومدی عین تموم بچه ها خوب مک زدن و سینه گرفتن رو بلد نبودی و توی بیمارستان بعد از زایمان وقتی اوردنت تا بهت شیر بدم ملچ و مولوچ مک می زدی و من فکر می کردم لای ول چه شیری می خوری تو و چون از قبل اموزش شیر دهی داشتم و از قبل زایمان از سینم شیر م...
19 مهر 1391

بهترین هدیه تولد مامان

خوب باید بگم دخترم بهترین کادو رو داد و روز تولد مامانی گفت ماما انقدر غلیظ هم میگه که نگو اخه دخمل خوشگلم تو خیلی کلمه می گی ولی تا بهت می گفتم بگو مامان فکر می کردی بازیه و غش می کردی از خنده  مرسی به خاطر هدیه قشنگت  از دیروز هم می گی دایییییییی و تلفن بر می داری می گی الو (البته بدون ل) هههه امروز هم می گفتی مامایی  اخه به بابا می گی بابایی  قربون شیرین زبونیت برم که زود حرف افتاددی  البته یه چیزی هست تا یه کلمه یاد میگری یه کله می گیشون بعد انگار قبلیها رو یادت میره و فقط گاهی می گی  به مامان بزرگ که گفتم گفت طبیعیه   عکس  کیک دندونیت که گفتم این بود راستی  در مورد شیری...
12 مهر 1391

روزهای سخت

 عزیز دل مامان این چند روز رو همه رو می گم   سه شنبه رفتیم دیدن دوستای نی سایتیت که خیلی عالی بدو به نظرم از همه جوجه تر بودی از بس که شیر نمی خوری و منو داری دق می دی ولی خیلی خوش گذشت کلی عکس هم انداختیم  چهارشنبه خونه مامان جون واسه از کربلا اومدن عمو وزن عمو همه اومدن که تو خیلی از خودت هنر در کردی و حسابی دلبری و همه کارایی که بلد بودی انجام دادی به قول بابایی می گفت چشمت زدند اونجا چون از فرداش دیگه عنق نداشتی البته که ماله دندونت بود ولی خیلی بد بود  فرداشم دعوت شده بودیم خونه خاله مژگان به مناسبت قبولی مریم  که پزشکی اورده بود و خلاصه از اونجا دیگه نق نقت شروع شد که دیگه از صبح جمعه حالت بد بود کسل و غر...
8 مهر 1391