آواآوا، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 30 روز سن داره

نازدونه خوشگل ما

عیدانه

 امسال دومیم عید دختر قشنگم بود مامانی امسال حسابی سرت شلوغ بود و دوستای جدید پیدا کردی که حسابی باهاشون حال کردی فقط متاسفانه چهارم عید سرماخوردی و این باعث شد حسابی اذیت بشی و بد بخوابی و نق بزنی    امسال عمو سعید با سه تا بچه هاش از امریکا اومدن که هیچ کدوم فارسی بلت نبودن و البته خیلی هم اهل دوست شدن باهات نبودن ولی تو با نوا دوست شده بودی و اونم بهت توجه می کرد  خاله هوری هم با بچه هاش از انگلیس اومده بودن که با اینکه فارسی اونا هم بلد نبودن ولی فوق العاده خونگرم و مهربون بودن و تو تو با می حسابی دوست شده بودیو همین که می رو میدیدی بدو بدو دستشو می گرفتی و با هم دور خونه می چرخیدین و بازی می کردین اونم خیلی ت...
21 فروردين 1392

در آستانه سال نو

اوفففففففففف گرد و خاک حسابی وبلاگتو گرفته مادرررررررررررر جان  راستش تقریبا من نمی تونم پشت کامی بشینم و تو نمی زاری اصلا و انقدر اتفاقات جالبو حرکات قشنگ می کنی که دلم می خواد ثبت بشه که نگو ولی نمیشه جدا من مرتب با موبایل ان لاین می شم که با اون نمیشه مبلاگ اپ کرد حالا با خودم قرار گذاشتم اگه نشد برات تو یه دفتر بنویسم !!!! چند روزه دیگه عیده و تو 15 ماهه می شی عزیز دلم  انقدر شیرین و شیطون شدی که حد نداره انقدر قشنگ حرف می زنی دلم می خواد قورتت بده  یه دلبری هایی می کنی که نگو  چند تا کاری که تو این مدت اخیر کردی و یادمه رو می گم اول بگم که خیلی قشنگ حرفایی که می زنم رو می فهمی عزیز دلم و من عشق می کنم&nbs...
27 اسفند 1391

راه رفتن دخترک ناز من

امروز 22 بهمن ماهه و تو چند روزه دیگه راحت راه می ری البته زمین می خوریا ولی خیلی خوب دیگه راه می ری و دیگه حتی نمی زاری بغلت کنیم امروز هوا عالی بود و بردیمت پارک ولی انقدر گریه کردی که چرا یه دقه حتی بغلم می کنید می خواستی حتی عرض خیابونم خودت بری!!!!!!  ولی حسابی دنبال بچها می رفتی و نی نی می کردی نمی دونم چقدر عاشق نی نی هستی عزیز دلم  راستی یادم باشه تولد دیته جمعی بچه های دی نود رو هم که رفته بودیم رو هم برات بنویسم و عکس بزارم عالیییییییییییییی بود  این روزا گوله نمک شدی هر چند خیلی هم وابسته شدی ولی لذت بخش ترین روزای زندگیه دیگه  خیلی کلمه می گی  به بابا بزرگ می گی عبیییییییییییی عمو:عمی عمه: عمه الب...
22 بهمن 1391

کارای دخترک من در یکسالگی

1- وقتی بابا میاد خونه از ذوق پا می شی و دست می زنی و اگه همون موقع نیاد بغلت کنه می زنی زیر گریه حتی مهلت نمی دی لباسشو در بیاره  روزایی که بابا تو خونس وقتی بیدار می شی می بینی بابا تو تخته خیلی با نمک می گی اه بابایی  2- وقتی بابا به پشت بخوابه می رو کمرش و یاد گرفتی از من که کمر بابا رو می مالی خیلی قشنگ و بعد هی صورتت رو هم می بری جلو  وبوس می کنی بابایی رو و می گی داتی  3- عاشق بازی پیتکو پیتیکویی کلا اگه هر کی بخوابه می ری رو ورش و عین اسب یقشو می گیری و بالا و پایین می ری و البته این فیض نصیب مامانی بیشتر میشه و دل و روده هام میاد تو دهنم  خخخخ 3- مداد دستت می گیری مشق می نویسی  4- وقتی کتاب می...
24 دی 1391

حوصلت سر میره !!!

خوب از تولدت تا الان دخترکم نرسیدم بیام پای کامپوتر چه برسه بیام وبلاگ اپ کنم معمولا با موبایل آن می شم که نمیشه با اون وبلاگتو اپ کنم !!!  دختر شیطونی شده و صد البته خواستنی و با نمک خدا می دونه چقدر خودتو لوس می کنی البته بد قلقی زیاد داری هنوز با خوابت مشکل داریمممممممممممم از نوع شدید تا بتونی برای نخوابیدن مقاومت می کنی و شبا هم تا صبح هر چند خیلی بهتر شدی و لی خوب !!! بگذریم انقدر روزای ما رو شاد می کنی و بانمکی که اصن اینا هیچه   روز یکشنبه که می شد حدودا سوم دی ماه رفتیم واکسنتو زدیم و تو دقیقا نیم ساعت گریه می کردی ولی بلاخره یه نی نی دیدی و یادت رفت همه چیزو و اروم شدی بلاخره  همون روز وقتی اومدیم خونه چ...
24 دی 1391

تولد یک سالگی دخملم با تم کفشدوزک

دخترک نازم یکساله شد هوراااااااااااااااا باورم نمیشه یکساله شدی عزیزم گرچه گاهی سخت گذشت ولی شیرین بود عالی بود بهترین تجربه عشق بود و هست  دقیقا یکماه این تولد وقت منو گرفت که با ذوق و شوق تموم انجام دادم البته شاید  روزی یکی دو ساعت بود بعضی روزا بیشتر چون دخملی بیشتر اویزون پاهای مامیش بود و نمی زاشت کاری بکنه برای خرید و کارای دیگه هم می بردمت خونه مامان بزرگ زهره و کاراتو انجام می دادم بدیش هم این بود که اینجا خیلی چیز میز با تم کفشدوزک پیدا نکردم ولی بلاخره هم تولدت یه شب قبل از تولد واقعیت برگزار شد و خیلی عالی بود وفکر می کنم خوش گذشت به همه به خصوص شام که خیلی خوشمزه بود و هیچی باقی نموند !!!!  دخترم بزرگ شدی و ...
24 دی 1391

بیشی بیشی

قربونت بره مادر که هر روز شیرین زبون تر می شی و با نمک  کلا گلوله نکی به خدا   اون از جیز گفتنت اون هیس گفتنت و اینم از بیشی بیشی گفتن    خوب مدتیه یاد گرفتی می گی جیز حالا دیگه هر وقت چشمتم به شومینه می افته دستتو تکون می دی (دقیقا انگشت اشاره راستتو) و می گی جیز اگه من برم تو آشپزخونه هی می گی جیز  خخخ دیروز گذاشتمت تو صندلی غذات تا مامان ناهار درست کنه  ولی از اول که رفتم پای گاز انقدر گفتی جیز بعد هم زدی زیر گریه که چرا دست می زنم  خولاصه مامان یه ناهار هم نمی تونه درست کنه از دست شما  هیس رو هم خیلی وقته می گی  بیشتر هم به بابا احسان بنده خدا تا میاد حرف بزنه با مامان تو هی بهش م...
22 آبان 1391