آواآوا، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 30 روز سن داره

نازدونه خوشگل ما

خدا رو شکر خطر گذشت

1391/8/18 16:09
نویسنده : مامان شیما
244 بازدید
اشتراک گذاری

امروز دقیقا 10 ماه و 18 روزته دخمل خوشگل من و هر ورز شیطنات بامزه و بانمک تر میشه البته خطرناککککککککککککککککککک  پریروز اتفاقی افتاد که خدا واقعا رحم کرد بهمون  . راستش چند روز تعطیلی این هفته صرف عوض کردن دکوراسیون کل خونه شذ چون اون طرف سلن دیگه واقعا سرد بود ما کوچ کردیم این ور و اتاق خوابم تغییراتی دادیم راستش تختت دم در بود چسبیده به تخت خودمون و سردت میشد و اینکه از تختت اویزون می شدی و فکر می کردیم شاید بیفتی خلاصه تخت رو گذاشتیم اخر اتاق که محصور باشه با دیوار و تخت خودمون ولی  تو اونقدر بلا شدی که امنیت و اینا تو خونه معنی نداره و نمیشه یک ثانیه تنهات گذاشت 

جریان از این قرار بود که پریشب بی موقع خوابیدی حدود ساعت 8 شب و من گذاشتمت تو تختت و اومدم بیرون تو سالن و با بابایی شروع کردیم به حرف زدن 35 دقیقه گذشته بود به احسان گفتم صدای اوا میاد گفت نه هیچ صدایی نمیاد دلم شور می زد چند دقه بعد گفتم اوا هیچ وقت سه ربع نمی خوابه یعنی رفت واسه خواب شب بعیده پاشم یه سر بزنم و شیرم بدم بهش همین لحظات بود که صدای ضربه وحشتناکی بلند شد  من مات بودم باور کن مامان اول به سقف نگاه کردم چون فکر کردم تو خونه همسایه بالایی یه چیزی ول شد بابا احسان دوید طرف اتاق و گفت آوا  من تا نیمه های سالن بیشتر نیومد از صحنه اینکه دیدم کنار تخت ما دم در افتادی سرت رو زمین پاهام دیگه جلو نرفت و محکم زدم تو سرم و فقط گفتم خداااااااااااااااااااااااا بچم  خدا بچم صدای گریت بلند شد و من حتی نمی تونستم بیام و فقط تو سر و صورت خودم می زدم ( مامان من اصلا ادم کولی نیستم و اصلا ادای این کارا رو هم بلد نیستم بیام و فقط می دونم اون لحظه بی اختیار فقط گریه می کردم و می گفتم من گفتم صدا بچم نمی یاد )  و نی تونستم بیام بغلت کنم تمام بدنم عین رعشه می لرزید وبابایی می گفت هیچیش نیست شیما ببین ترسیده بیا بغلش کن اروم بشه بغلت کردم ولی اصلا نمی تونستم نگهت دارم  و با هم گریه می کردیم تا بلاخره اروم شدی و من می لرزیدم شروع کردی خندیدن و منو ناز کردن  و با زبونت بشکنک زدن و هی شومینه رو نشون می دادی می گفتی جیز و بابایی می گفت ببین خوبه ببین خوبه ولی من باورم نمی کردم و رفتیم رو تخت دیدم پتو یا حالا اتفاقی جمع شده بود یا جمع کرده بودی و زیر پات از تختت اومده بودی بالا بعد به هوای اینکه صدای ما از تو سالن میاد اومده بودی جلو و اون اتفاق افتاده بود من نشستم و تو رو تو دلم گرفتم الهی ماد پیش مرگت بشه داشتم گریه می کردم و به خودم بد و بیراه می گفتم که چرا گذاشتمت تنها که تو یه دستمال از رو تخت بر داشتی و شروع کردی اشکامو پاک کردم الهییییییییییییییییییییییییی من قربونت برم مادر بعد هم هب نازی می کردی مگفتی نادی نادی  فکر می کردی لابد تو یه کاری کردی من ناراحتم دارم گریه می کنم قربونت برم  مادر با اون دل مهربونت  بعد هم زنگ زدم بیمارستان گفت اگه سرحاله مشکلی نیست ولی اگه ترسیدید برید کلینیک که با اینکه بابایی معتقد بود خوبی ولی چون حال منو دید و خدوشم نگران بود رفتیم کلینیک  تا اونجا رسیدی کلی واسه دکتر تازه شیرین کاری کردی و دکی گفت حالش خوبه فقط مراقب باشید و اگه خوابید هی بیدارش کنید اگه هوشیار بود مشکلی نیست خدا رو شکر تا 12 و نیم بیدار بودی و حسابی بازی کردیم یاد گرفتی برچسب بچسبونی رو مقوا قزبونت برم بعد هم خوابیدی ولی من خوابم نمی برد که یه بار بیدار شدی و حالت خوب بود تا من یکم اروم شد 

وای خدایا شکرت که دخترمو حفظ کردی به خودت می سپارمش مراقبش باش 

راستش حالا دیگه موندیم مامان یه دقه بخواد بره جیش بکنه چی کار کنه هههههههههههه تو اخه کجا بزاریم پس  

دیروز هم رفتیم خونه مامان بزرگ منم رفتم برات یه ماشین خریدم اخه هی همه چیو می کشی رو زمین می گی آم آم   و یه تخته مغناطیسی که یاد بگیری مداد و اینا دست بگیری و خط بکشی و یه حباب ساز که اولش خیلی خوشت اومد 

 دخترک شیطون مامان خدا حافظ و نگهدارت باشه عزیزکم 

 

یه عالمه عسک داری که با لب تاپم نمی تونم فیلن بزارم وقت هم ندارممممممممممممممممممم بعدا می زارم بوس و باییییییییی

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)