آواآوا، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 30 روز سن داره

نازدونه خوشگل ما

هفته 35 و یه عالمه تعریف

1391/6/21 13:03
نویسنده : مامان شیما
110 بازدید
اشتراک گذاری
قربونت بره مادر که مادر به تنبلی منم نوبره خیلی وقته ننوشتم راستش نمی شد خیلی اتفاقا افتاده که خیلیشو یادم نیست اصلا ولی می گم با ورود به ماه هفتم بلاخره دکترت مشخص شد اون در حالی بود که یک هفته ای سر درد ولم نمی کرد و حالم از بدم بدتر بود بلاخره دکترم شد دکتر یگانه تو بیمارستان مامان بزرگ وقتی رفتم خیلی ازش خوشم اومد چون به نظرم خیلی صبور بود و به حرفم گوش داد بعد هم گفت برای سردردم برم دکتر مغز واعصاب که رفتم و ممنوعم کرد از کامپیوترو خیلی چیزا و پیش یه مشاور هم رفتم وکلی حرفیدم که حالمو بهتر کرد ولی می دونی واقعا چی حالمو خوب کرد ؟؟؟

سونو که دکتر برام نوشت نمی دونی وقتی رفتم داخل و بعد نوبتم شد و بابایی اومد تو و هر دو دیدیمت خدای من اون پاهای کوچولوتو بهم نشون می داد و من قربون صدقه ات می رفتم  کاملا برگشته بودی یه دستت زیر چونه ات بود و چشمات باز انگار خدا دنیا رو بهم داد بعد هم که دکتر گفت دخملی دیگه هیچی من تو چشم بابایی که نگاه کردم حس کردم الان می خواد پرواز کنه زنگ زدیم مامان بزرگ زهره که با دایی مشهد بودند بعد هم اومدیم خونه به مامان بابای بابایی خبر دادیم دخملللللللللللل من چقدر ماهی 

خلاصه که با این خبر پروسه خرید سیسمونی شروع شد و سردرد های منم بهتر بعدا عکسای اتاقتو می زارم خودت ببین مادری ولی خوب همه می گند سه ماه اخر سخته و برای مادری با چیزایی همراه بود مثل نفخ شدید معده و حالت خفگی و ... که مهم نیست هر چند بهم سخت می گذره ولی بدترش این بود که ورود به ماه هشتم همراه بود با دل درد که در کما تعجبم دکتر بهم گفت استراحت استراحت این خیلی ناراحتم کرد چون هم هنوز کلی چیز میز باید می خریدم برات هم اینکه خیلی سخت بود برم تو خونه و هیچ کاری نکنم اخه نمی دونم فینگیلی مامان تو با این کوشولویی ات چه عجله ای برای اومدن داری عزیز دلم الان حدود یکماهه خوابیدم هفته ای یه بار می رم خونه مامان بزرگ امپول می زنم و میام اونم برای اینکه پرنسس من به موقع دنیا بیاد و تپل و مپل باشه حالا اینا مهم نیست دخملمو عشق است 

از اسمت بگم که چند تا اسم برات انتخاب کردیم بابایی که خیلی اصرار داشت اسمتو بزاریم شیرین ولی خوب رد شد ولی اسم پگاه و شادی و اوا کاندید شد اوا رو مامان مرضی پیشنهاد داده و خوب به دل هممون خیلی نشسته شاید اگه اسم بهتری انتخاب نکردیم همین بشه خوشت میاد عزیزم ؟؟

در مورد حرکاتت بگم که یه دنیایی برای خودش با اینکه جات کم کم داره تنگ میشه ولی هنوز حرکاتت اکروباتیه دیشب بابایی هی حرف می زد و نمی دون حالا از ذوق بابایی بود یا می خواستی تو بحت ما شرکت کنی که شکم مامان بالا و پایین می پرید اونقدر که بابایی دستشو گذاشته بود رو شکمم و می گفت باور کن با این ضربه ها دست و پای این بچه می شکنه ولی نمی دونه تو تقریبا هرر روز همین جوری وول می زنی و مامان کیف می کنه هر چند گاهی دردناکه ولی تا این کارو می کنه حتی اگه داشته باشم گریه هم می کنم از حال بدی قربون صدقه ات می رم و باهات حرف می زنم تو هم جوابمو می دی وقتی به یه ناحیه فشار میاری کاملا می فهمم این الان مشتته و یا کف پاته  الهیییییییییییییییییییی من فدات بشم مادر البته پاتو میاری تو قلبما از اون ور هم سرتو میاری پایین تو مثانه که هر لحظه می خوام جیش کنم تو خودم 

ولی خلاصه شبا تا صبح انگار می برمت شهربازی حسابی مشغولی 

خلاصه این مدت این مدلیا گذشته اتاقت چند تا تیکه چیز میز کم داره قراره امروز ساک زایمانمو ببندم که اگه زود تر اومدی اماده باشم دلم می خواد طبیعی بیای به دنیا و حالم هم خوب باشه کوچولوی مامان برای مامان با اون دل پاکت دعا کن و صحیح و سالم و شاد بیا به این دنیا عزیز دلم 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)